tg-me.com/AtLeastLiterature/484
Last Update:
🎯 عبور از گذارهای پیش رو: تهلیل منثور قرنطینه
🖊 دانیال حقیقی
▪️هنوز به خاطر داری روزهایی را که با ابراز کوچکترین اعتراضی میشنیدیم که «آنها» خصوصی هستند. آنها با محافل نزدیک به هستههای قدرتمند اجتماع در ارتباط هستند و این خودش تهدیدی است. حالا کسانی از همان جمعها خبر از روزی یک ساعت وزنه زدن و کارکردن با کش پیلاتس در قرنطینه میدهند. از خودت میپرسی وقتی این لعنتی تمام شود دوباره «آنها» به گفتن اَراجیف ضد بشریشان ادامه خواهند داد؟
▫️پیش خودت میخندی که کاش بیشتر با کش پیلاتس حال کند. تجسم مردکِ خرس گنده در آن وضع به قهقهه میاندازدت.
▪️زنی را میبینی که سگش را برای پیاده روی در خلوتترین خیابان آورده. یک دستش بند قلاده است و دست دیگر موبایل و نخ نازک سیگار بلند. قدم که میزند میبینی از درون دارد میلرزد ولی سعی میکند آرام باشد و به موسیقی ساکسیفون کنیجی گوش میکند که با صدای بلند از بلندگوهای با کیفیت موبایل پخش میشود. خیابان را خلوت یافته است دیگر. روسریاش را انداخته و عینک دودی بزرگی به چشم زده. اینجاست که میفهمی آنها خودشان هم دیگر جایی برای رفتن ندارند چون همه جا خصوصی شده و حالا هم بسته است.
▫️کامیون حمل گوشت تنها ماشینی است که در این دقایق از کنارت عبور میکند.
▪️املاکیها تنها صنفی که هنوز هستند و با موبایل خریدار و فروشنده جوش میدهند، همراه با خانوادههایی که با تکیه بر ماسک و دستکشهایشان برای خرید بیرون آمدهاند از کنارت عبور میکنند. به خیابان اصلی که میرسی باز هم یک بوتیک اجارهای دارد با عجله تخلیه میکند. جوان بلند قامتی مانکنهای پلاستیکی را از جایی که سفتشان کرده میکَنَد و پشت ماشین سواریاش میچپاند. هیچکس نمیداند فردا چه چیزی انتظارمان را میکشد.
▫️آن نگاههای عُنُق جامد جایشان را به چهرههایی عصبی و پاهای فراری دادهاند.
▪️از جلوی مرکز خریدی میگذری که یک عصر زمستانی بدو آمدی تا آخرین نسخههای کتابت را ازش بخری، از کتابفروشیِ ناشری که این روزها کتابهایش را با «پنبه الکلی» به صورت اینترنتی عرضه میکند. احساسات پیچیدهای دوباره درونت را به هم میریزد. فکر میکنی یک کتاب هشتاد صفحهای چقدر در تو ادامه پیدا میکند و آن جنگ و جدلهای بیمعنی، حالا چقدر معنیدار شدهاند.
▫️در خبرها خوانده بودی کتابِ کیوکوشینکایِ لیبرال سریال میشود. سیدی میکنند میدهند بیرون. یاد سریال داییجان ناپلئون میافتی و یاد کسی که هیچدوستی به جز باشگاه کیوکوشین و تاتامی ندارد. دروغ چرا، بلند میخندی.
▪️دکه روزنامه فروشی را نگاه میکنی، محمد قوچانی عکس جوکرِ ماسک به دهان را روی جلد با فوتوشاپ نقاشی کرده و زیرش با کامپیوتر نوشته «دلقکها چریک میشوند.»
▫️نشریات با کاغذهای گران قیمت، با زینک و فلان کمیاب، با محتواهای صدمن یکغاز، همهشان، بادکرده و باران خورده بیشتر از هر تصویر و تیتری خودشان به تنهایی نشانگر وضعیت حال حاضر هستند. وقتی سروصدای دلقکهایی که به تئوریسینی اصلاحاتی دروغین روی آورده بودند بخوابد، واقعیت مثل تودهٔ کرمهای خاکی از دل زمین بیرون میزند. یعنی همین حالا.
▪️گداهای خیابانی هم با ماسک و دستکش جلویت دست دراز میکنند. ناخودآگاه فاصلهات را حفظ میکنی و مشتی پول خُرد میریزی کف دستکش پلاستیکی و چروک زنی سالخورده. مطمئنی که این صحنه را هرگز از یاد نخواهی برد.
▫️توی پارک مینشینی و اینستاگرام را باز میکنی. دخترها در بغل پسرها، انعکاس بوسهها در آینه سفره هفتسین. مُد امسال است. عکس در آینه. ما خوشبختیم. همگی بالای صدهزار نفر دنبال کننده، همگی در حال تبلیغ محصولات خاصی، قهوه سرد، کاپوچینو، رنگ مو. یاد تیتر دیگری میافتی: «گذارهای پیش رو.»
▪️بعد فوراً یاد شوخی دیگری: سوسکها حتی بعد از انفجار بمب اتم هم بیرون میآیند و به نواختن ویولون مسخرهشان ادامه میدهند. چیزی که خودبهخود اتفاق میافتد را میخواهند به نام خودشان ثبت کنند. آن هم وقتی خودشان را پشت یک مشت دختر ایدئال اینستاگرامی مخفی کردهاند. واقعیتشان مثل تودهٔ کرمهای خاکی مشمئزکننده و هولناک است.
▫️ نمیدانی تا حالا چندبار خواب کسانی را دیدهای که در چند ماه گذشته درگذشتهاند. کودکان و سرد و گرم چشیدهها. املاکیها در رفت و آمدند. همهجا. زیادند. مشتریها ماسک به دهان میروند و میآیند: «وقتی خون تو خیابونها دیدی ملک و املاک جمع کن.» این را توی یکی از کتابهایت هم نوشتهای. چندبار.
▪️فقط تو و املاکیها ماسک و دستکش ندارید. دوستت زنگ میزند و میگوید حق با تو بود. صدای گلشیفته نبود. از سشوار هم کاری ساخته نیست. صدای محسن نامجو توی سرت میپیچد: «سشوار، سشواااااااااار.»
▫️بلند میخندی و آن وسطها در خیالت قطار سیاست را میبینی که چه خالی میرود؛ باید سوار شد و رفت.
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
BY حداقلْ کلانشهر
Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 280
Share with your friend now:
tg-me.com/AtLeastLiterature/484